The views expressed in our content reflect individual perspectives and do not represent the authoritative views of the Baha'i Faith.
مادرم در تاریخ 13 ژوئن 2017 به جهان دیگر شتافت. او نمونۀ خدمت خالصانه به دیگران بود.
حقیقتاً معتقدم که در آن روزی که من مادرم را از دست دادم، جهان نیز یک روح پاک و خاص را از دست داد. او برای افرادی که از راهش میگذشتند، چیزی جز محبت نداشت.
نام پدر او حسن بود و در میان مردم به «حسن بزّاز» شهرت داشت، بزاز به معنی پارچه فروش است. او یکی از بهاییان اولیۀ آذربایجان بود و حضرت عبدالبهاء را نیز ملاقات کرده بود. مادرش فاطمه نام داشت و او نیز بهایی شده بود. حسن، برای فروش پارچههایش، به شهرهای بسیار دوری مثل شهر اشک آباد، سفر میکرد. او درآخرین سفر خود، به روستای سیسان در ایران رفت که اکثر جمعیت آن روستا، بهایی بودند.
حسن در آن سفر درگذشت و هنوز هم دلیل فوتش مشخص نیست. در آن زمان، مادرم تنها شش سال داشت. شاید او نیزمانند بسیاری بهاییان دیگر، توسط ایرانیان متعصب مورد آزار قرار گرفته و به عمد کشته شده بود.
بعد از آن فاجعه، بزرگ نمودن فرزندان برای مادرِ جوانِ محبوبه که تازه بیوه شده بود، آن هم در ایران سال 1939، کار سادهای نبود، ضمن اینکه جنگ جهانی دوم داشت شروع میشد و آذربایجان توسط نیروهای شوروی اشغال شده بود.
وقتی محبوبه دختر جوانی بود، مادرش بیمار شد و در بیمارستان آمریکایی تبریز بستری شد. از آن پس محبوبه به شغل پرستاری علاقهمند گشت. پرستار بیمارستان به مادرم، محبوبه، گفته بود که چون خیلی کوچک است، اجازۀ ملاقات مادر بیمارش را ندارد. در آن روز، مادرم تصمیم گرفت که وقتی به اندازۀ کافی بزرگ شد، باید پرستار شود و از آن کلاههای سفید بر سر بگذارد و به همۀ بچههایی که دوست دارند عزیزانشان را ببینند، اجازۀ ملاقات بدهد.
این دقیقاً همان کاری بود که وقتی او بزرگ شد، انجامش داد. او در بیمارستانی متعلق به بهاییان، در تهران کار میکرد و همه کاری در آنجا انجام میداد تا اینکه در نهایت پرستار اتاق عمل شد و به جراحان کمک میکرد. او عاشق شغلش بود و به مدت 10 سال در آن بیمارستان کار کرد. این تجربه به زندگی او شکل داد و عشق او را نسبت به خدمت برای دهها سال پس از آن شکوفا ساخت.
او در سال 1961، با عبدالحسین زمانی، عشق زندگیش و پدر من، ازدواج کرد. عبدالحسین به تازگی بهایی شده بود. او از طریق آقای مجذوب و آقای بختاور با دیانت بهایی آشنا شد. هر دوی این افراد بعد از چند سال توسط دولت ایران و بدون هیچ جرمی، جز آنکه بهایی بودند، دستگیر و اعدام شدند. عبدالحسین در بیمارستان دیگری کار میکرد و مادرم برای ویزیت به آن بیمارستان رفته بود و آنجا پدر و مادرم توسط یک دوست مشترک که پزشک هردو بیمارستان بود، به یکدیگر معرفی شدند و با هم ملاقات کردند. وقتی مادرم، فرزند اولش عهدیه را به دنیا آورد، دیگر کار پرستاری را کنار گذاشت و تمام وقت از دخترش مراقبت کرد. خیلی زود، فرزند دومشان به نام فرهنگ نیز به خانواده پیوست.
در سال 1969، خانوادۀ من به شهر کوچکی در ایران، به نام کرج نقل مکان کردند. بعد از آن من که آخرین و سومین فرزند پدر و مادرم هستم، در آنجا به دنیا آمدم. از آنجایی که پدر و مادرم دوست داشتند پیام وحدت و یگانگی دیانت بهایی را به دیگران ابلاغ نمایند، ما در چند شهر کوچک در ایران زندگی کرده بودیم؛ شهرهایی که گاهی اوقات برخی از ساکنانشان، نسبت به خانوادۀ جوان و بهایی ما بسیار بیرحم بودند. زندگی در شهرهای بزرگتر، که در آنها بهاییان کمتر مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند، بسیار آسانتر بود؛ اما والدین من، با اشتیاق، خدمت به دیگران را ترجیح دادند.
اغلب مالکین فروشگاههای محلی به دلیل نفرتی که از بهاییان داشتند، از فروش مواد اولیه و ضروری به ما اجتناب میکردند. خواهرم عهدیه و برادرم فرهنگ به طور دائم به دلیل اینکه بهایی بودند، توسط کودکان دیگر مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند. اغلب، مردم شبانه به پنجرههای خانۀ ما سنگ پرتاب میکردند؛ به طوری که ما دائماً در حال جمع کردن شیشههای شکسته بودیم. برای سالها زندگی ما دائماً در خطر بود و هیچکدام از افرادی که از نظر قانونی قدرتی داشتند، حاضر نبودند از ما حمایتی کنند.
وقتی پنچ ساله بودم، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که ایران را ترک کنند تا بتوانند پیام دیانت بهایی را با افراد بیشتری به اشتراک بگذارند. به این منظور کمتر از یک سال در شهری در هندوستان زندگی کردیم. ما عاشق هندوستان بودیم، اما طولی نکشید که مجبور شدیم به ایران بازگردیم؛ چون پدرم نمیخواست برای دریافت ویزا رشوه بپردازد.
یک بار آزارو اذیتها در ایران بسیار شدید شده بود؛ تا حدی که نزدیک بود توسط تودهای از مردم کشته شوم. در آن زمان یازده سالم بود و به کلاس ششم رفته بودم، اما چون مدیر مدرسه تصمیم گرفته بود مدرسه را از بهاییان پاک کند، من را اخراج کردند. به سختی از بین جمعیت فرار کردم. چند سال بعد، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که فرزندانشان را به خارج از ایران ببرند. از آنجایی که حکومت ایران به بهاییان پاسپورت نمیداد، باید قاچاقی سفر میکردیم که احتمال داشت در این سفر زنده نمانیم.
اول فرهنگ و عهدیه و خانوادۀ عهدیه به امید زندگی بهتر از ایران به پاکستان رفتند. یک سال پس از آن، وقتی که تنها 16 سال داشتم، من نیز از طریق همان بیابانها به پاکستان گریختم. پدر و مادرم دیرتر، اما باز هم بدون پاسپورت و به کمک قاچاقچیان، به دنبال سه فرزندشان آمدند. برای چند سال، خانوادۀ ما در قارههای مختلف از یکدیگر جدا بودیم؛ تا اینکه در سال 1990 در کالیفرنیا مجدداً به یکدیگر پیوستیم.
محبوبه و عبدل (عبدالحسین زمانی)، پس از آنکه به کالیفرنیا رسیدند، بالاخره از آزار و اذیت سرزمینشان رها شدند و به کشورهای مورد علاقهشان یعنی هند، سوئیس، بریتانیا، فرانسه، کاستاریکا، مکزیک، کانادا، سنگاپور و استرالیا سفر کردند. بالاخره آنها توانستند همانطور که در رویاهای خود میدیدند، شهروند جهانی باشند.
با این وجود، مادرم از کمک به دیگران دست نکشید. او داوطلبانه در بیمارستانها، خانههای سالمندان و کنفرانسهای بهایی کار میکرد؛ بزرگراهها را تمیز میکرد؛ از کودکان و نوههایش نگهداری میکرد؛ او خوشحال بود. میتوانست هر لحظه آواز بخواند. وقتی آهنگی میشنید، آزادانه میرقصید و همیشه لبخندی عمیق بر لبانش بود.
او نمونهای از اعمال و رفتار یک بهایی واقعی بود:
«بهائی بايد شمع آفاق باشد و نجم ساطع از افق اشراق» (حضرت عبدالبهاء، مکاتیب حضرت عبدالبهاء، جلد2، ص 280)
«امروز، انسان کسی است که به خدمت جميع من علی الأرض قيام نمايد … فی الحقيقه عالم يک وطن محسوب است و من علی الارض اهل آن» (حضرت بهاءالله، منتخباتی از آثار حضرت بهاءالله، ص160)
مادرم میدانست که در حال مرگ است؛ اما با این تغییری که در حال به وجود آمدن بود، با شادی و لذت برخورد میکرد.
در حدود پنج سال و نیم پیش، مادرم محبوبه، برای اولینبار احساس کرد که مشکلی در قلبش وجود دارد. معلوم شد که او به نارسایی احتقانی قلب و فیبریلاسیون دهلیزی مبتلا است. سال گذشته، روزی که آمادۀ سفر به شیکاگو برای شرکت در کنفرانس بهایی بود، لنفوم سطح 4 در او تشخیص داده شد.
با این وجود، هیچ کدام از اینها او را غمگین نساخت. او هر بار که در بیمارستان بود یا با پزشک ملاقات میکرد، همواره لبخند بر لب داشت. ممکن است عجیب به نظر برسد، اما او با توجه به آموزههای بهایی میدانست که مرگ، «فرح بخشد و سرور آرد و زندگانی پاينده عطا فرمايد».
«ای پسر روح؛ قفس بشکن و چون همای عشق به هوای قدس پرواز کن و از نفس بگذر و با نَفَس رحمانی در فضای قدس ربانی بیارام» (حضرت بهاءالله، کلمات مکنونه، فقره 38)
«ای فرزند کنیز من؛ اگر سلطنت باقی بینی، البته به کمال جِد از ملک فانی درگذری؛ ولکن ستر آن را حکمت هاست و جلوه این را رمزها؛ جز افئده پاک ادراک ننماید» (همان، فقره 41)
«موت، از برای موقنين، به مثابه کأس حَيَوان است؛ فرح بخشد و سرور آرد و زندگانی پاينده عطا فرمايد. مخصوص، نفوسی که به ثمره خلقت که عرفان حقّ جَلَّ جَلَالُهُ است فائز شده اند» (حضرت بهاءالله، منتخباتی از آثار حضرت بهاءالله، ص 222)
در اینجا، آواز خواندن مادرم را میبینید که چند ماه پیش در ملاقاتی در بیمارستان برای چند تا از نوههایش میخواند. او به زبان ترکی و فارسی میخواند و کسی نمیتواند شادی او را نادیده بگیرد!
او تا آخرین روزهای زندگی، همان لبخند آشنا را بر صورتش داشت. تنها یک هفته قبل از سفر او به دنیای بعد، همراه او به پیادهروی رفته بودم و عکسی از او گرفتم. او میدانست که بیمار است؛ میدانست که فرصت زیادی ندارد، اما تابش لبخند او در این عکس، شاهدی بر شادی خالص و قلب پاک او است.
حتی در دوران پیشرفت بیماری نیز همچنان همۀ ویژگیهای فوقالعاده اش را داشت. با وجود درد و رنجی که در زندگی پشت سر گذاشته بود و علیرغم این که بدون پدر، بزرگ شده بود، همواره انعطافپذیر، قوی و مصمم بود. او ارادهای قوی داشت و با پشتکار آنچه را که در ذهن و قلبش داشت، محقق میساخت. عاشق کودکان بود. او هر شخصی را که در زندگی به سختی افتاده بود، دوست میداشت. به عنوان یک بهایی، نقطه ضعف او اقلیتها بودند؛ چرا که خود به عنوان اقلیت، تحت آزار و اذیت قرار گرفته بود.
مادرم پس از سفری طولانی در روز سهشنبه 13 ژوئن 2017، محصور در عشق پایدار همسر، فرزندان، نوهها، عروسها و دوستان و بستگانی که در آنجا حضور داشتند و دست بر سینه، دعا میخواندند، درگذشت. چند روز بعد برای مراسم یادبود او، صدها نفر حضور داشتند که این خود نشانگر عشق او به دیگران در این زندگی جسمانی و ادای احترام به خدمات او بود.
«نيکو است حال نفسی که به حق راجع شد و به رفيق اعلی صعود نمود. مع حالتی که اهل ملاء اعلی استنشاق محبّت محبوب نمايند. از برای چنين نفسی نبايد محزون بود» (حضرت عبدالبهاء، امر و خلق، جلد3، ص 135)
پس از درگذشت او، بیش از هزار پیام تسلیبخش از خانواده، دوستان و حتی افرادی که ما آنها را نمیشناختیم اما آنها مادرم را میشناختند، دریافت کردیم. با خواندن همۀ آن پیامها متوجه شدم که همگی، ویژگیهای مشابهی را از مادرم توصیف میکردند: مسرور، انعطاف پذیر، همیشه خوشحال، پر انرژی، فداکار، کسی که هرگز بر درد خودش تمرکز نمیکرد و همواره متوجه رنج دیگران بود.
بسیاری از افرادی که برای ما پیام تسلیت فرستاده بودند، از فوت او شوکه شده بودند؛ چرا که اغلب، حتی نمیدانستند او بیمار بوده است.
صدها پیغام از میان آن پیامهای تسلیت، یادآور ذات بخشندۀ او بود. او آزادانه، برای کسانی که دوستشان داشت و نیز برای غریبهها وقت و انرژی میگذاشت. همیشه برای هر کودکی که ممکن بود ملاقات کند، هدایای کوچکی همراه خود داشت. دوستدار باغبانی و پرورش چیزهای زنده بود. هر روز به باغ میرفت و برای رشد سالم گیاهانش دعا میخواند. آخرین بار تنها دو روز قبل از فوتش نیز این کار را انجام داده بود.
همیشه، اصول آموزههای بهایی در رفتارش منعکس بود و همواره از عدالت برای دیگران دفاع میکرد. بسیاری از روستاییان ایرانی گواه این امرند. او حقیقتاً یک فمنیست بود و شانه به شانۀ هم قطارانش در نقاط دورافتادۀ ایران وظایفی را بر عهده میگرفت که کمتر زنی در آن زمان حاضر به انجام آن بود.
او همواره منبع وحدت برای خانوادهاش بود و نیز بهترین مشوّقی بود که من تا به حال داشتهام. هر روز برایم پیامهای تلفنی محبت آمیز و تشویقی 15 ثانیهای، میگذاشت. او هیچ چیز نمیخواست جز اینکه بدانم او عاشق من است و به عنوان یک مادر از داشتن من خوشحال است.
از نظر مادی، ارث زیادی بر جای نگذاشت اما مطمئناً هر کسی که با او روبرو شد را شادتر ساخت؛ شکی نیست که جهان به دلیل مدتی که او در این سیاره زندگی کرد، جای بهتری شده است، حتی اگر تأثیر آن کم باشد. او با وجود همۀ امتحانات و چالشهایی که با آن روبرو شد، زندگی عمیقاً روحانی و منحصر به فردی داشت. او قهرمان من بود.
امیدوارم شما نیز به من و باقی خانوادهام بپیوندید و او را به یاد آورده و برای پیشرفت مستمر روح عزیزش دعا کنید.
«هوالابهی، آمرزنده و مهربانا؛ اين جانهای پاک از زندان خاک آزاد شدند و به جهان تو پرواز کردند. نيکخو بودند و مفتون روی تو و تشنه جوی تو. در زمان زندگانی به نفحه رحمانی زنده شدند؛ ديده بينا يافتند؛ گوش شنوا داشتند. از هر بستگی آزاد بودند و پيوسته به عناياتت خرم و دلشاد. حال به جهان راز پرواز نمودند و در جوار رحمتت، بر شجره طُوبی لانه و آشيانه سازند و به نغمه و ترانه پردازند.
خدايا اين نفوس را گناه بيامرز و از چاه به اوج ماه برسان در گلشن الطاف راه ده و در چمن عفو و غفران پناه بخش؛ سرور آزادگان کن و در حلقه مقرّبان درآر؛ بازماندگان را نوازش فرما و آسايش بخش و زيور عالم آفرينش کن، تا به ستايش تو پردازند و به تسبيح و تقديس تو. توئی عفوّ توئی غفور توئی آمرزنده و مهربان. ع ع» (حضرت عبدالبهاء، مجموعه مناجات های حضرت عبدالبهاء، صص 501-500)
Comments
Sign in or create an account
Continue with Googleor